حلقه صالحین پایگاه شهید چمران

حلقه صالحین پایگاه شهید چمران

حلقه صالحین پایگاه شهید چمران

حلقه صالحین پایگاه شهید چمران

حلقه صالحین پایگاه شهید چمران

حلقه شجره طیبه صالحین-- پایگاه شهید چمران - شهرستان چناران

مقام معظم رهبری :
این حلقه های «صالحین»، از کارهاى بسیار خوب و برجسته است و در طریق همین تکمیل بسیج قرار دارد که ان‌شاءالله روز به روز باید آن را کاملتر کرد. کیفیتها باید بالا برود؛ البته کیفیت بر کمیّت ترجیح دارد، لکن کمیّتِ با کیفیت هم داراى اهمیت است؛ یعنى گسترش سطحى و عرضى همراه با عمق‌یابى، هر دو باید مورد توجه قرار بگیرد. امروز دنیاى اسلام محتاج این حرکت بسیجى است.

آدرس جدید سایت : http://www.salehin-chenaran.ir

سه شنبه, ۲۸ مرداد ۹۳، ۱۴:۱۱

خاطراتی از شیر مردان در بند



نوروز در اسارت؛ دو سین به جای هفت‌سین

در اردوگاه صحبت بر سر نحوه برگزاری جشن عید نوروز بود و ما در اولین نوروز اسارت به علت کمبود جا و موانع و مشکلاتی که از جانب عراقی‌ها ایجاد می‏شد، نتوانستیم کاری انجام دهیم. در فضایی کوچک، 185 اسیر زندگی می‏کردیم و از این رو به اجبار برای خوابیدن و نشستن همیشه بایستی 20 نفر سر پا می‏ایستادند.
در دومین نوروز دوران اسارت، از زمان تحویل سال به وسیله تقویم مطلع شدیم. آن سال به ما بن داده بودند که با آن شکر خریدیم و با آرد نان، حلوا درست کردیم و به خودمان رسیدیم.
آن سال عید، هفت سین مختصری چیدیم. به یاد دارم برادرانی که برای بیگاری به بیرون از اردوگاه رفته بودند، از درخت سنجد آن حوالی مقداری سنجد چیدند و آوردند و ما بر سر سفره هفت‌سین علاوه بر سمون (نان ماشینی عربی) سنجد هم گذاشتیم. ضمناً آن روز دو برادر را که با هم قهر بودند آشتی دادیم.
و اما یکی از خاطرات تلخ دوران اسارتم در همان روز رقم خورد، چرا که یک سرباز عراقی به نام «معجون» به بهانه‏ای واهی چنان به صورتم سیلی زد که گوشم دچار خونریزی و پارگی پرده شد. وقتی به بهداری رفتم، گفتند: تو سومین نفری هستی که توسط معجون در این چند روز عید پرده گوشت پاره شده است!.

محرم را ما به عراقی ها قبولاندیم

مراسم عزاداری در محرم در اوایل با مخالفت های بسیار زیاد ، ضرب و شتم ، شکنجه و زندان همراه بود . هر نوع تجمع ، نوحه خوانی ، سینه زنی ، عزاداری و ... را ممنوع کرده بودند و افرادی را که مسبب این کارها می دانستند به شدیدترین حالت ممکن مورد تنبیه قرار می دادند .
یک موردش که یادم هست در اردوگاه عنبر بود . محرم در زمستان با آب و هوای بسیار سرد همراه بود . در وسط حیاط اردوگاه ، مکانهایی بود که با بلوک سیمانی جداسازی شده بود و بعنوان حمام از آن استفاده می شد . مخازن آب این حمام ها فلزی بود و بر روی پشت بام آنجا قرار داشت و در زمستان بسیار سرد و کویری آنجا آنقدر آبش سرد می شد که در روز هم امکان نداشت دستمان را زیر شیر حمام ببریم ، چه رسد به شب .
محرم آن سال ده پانزده نفر از هر آسایشگاه را که به قول خودشان مسبب عزاداری بودند را در یکی از شبها جدا کرده ، داخل این حمام ها برده و در حالی که لباس بر تنشان بود شیرهای آب سرد را بر روی این برادران باز کردند و در همان حالت با کابل ، چوب و شلاق و هرچه که در دستشان بود به ضرب و شتم این برادران پرداختند که اغلب این بچه ها دچار یکسری عوارض شدند که شاید هنوز هم آثار آن عوارض بر بدنشان هست . یا در همین رابطه افرادی را بردند و فلکشان کردند بطوری که هر ده ناخن پایشان افتاد و اصلاً امکان راه رفتن را نداشتند و تا مدتها برای رفتن به دستشویی ، حمام و صف آمار ، بچه ها آنان را بغل می کرند و بیرون می آوردند .
وضع برای مدتی به این صورت در اردوگاهها ادامه داشت ، اما با این وجود عزاداری ها بصورت مخفی ، و در حجم کمتری انجام می شد .
این مقاومت بچه ها کم کم سبب شد تا عراقی ها به این نتیجه برسند که هر کاری در مقابل عزاداری بچه ها انجام بدهند ، باز هم بچه ها راه خودشان را می روند . برای همین کمی نرم تر شده بودند و حتی در اواخر به گونه ای شده بود که روز عاشورا از بلندگوهای اردوگاه به جای پخش برنامه ی موسیقی ، مقتل و قرآن پخش می کردند و سعی می کردند که با احساسات بچه ها بازی نکنند و هیچ حرفی نزنند و اغلب خودشان را به ندیدن می زدند .
در هر آسایشگاهی برنامه های بسیار مفصلی برگزار می شد . ما چندین مداح و روحانی داشتیم . روحانیون اصلی اردوگاه چند سخنرانی ترتیب می دادند و ساعت هایش هم مشخص بود . در این ساعت ها ، آن تعداد از بچه ها که در آسایشگاه جا می شدند در سخنرانی ها شرکت می کردند . با پتوهای سیاه رنگی که داشتیم دیوارها را سیاه پوش می کردیم . سالهای آخر که عراقی ها سعی کردند کمتر مزاحم شوند ، بچه ها از یک آسایشگاه به آسایشگاهی دیگر - مثل دسته های عزاداری که از یک هیأت به هیأتی دیگر می روند - بصورتی که جلب توجه نکند بعنوان دسته ی عزاداری می رفتند . به هر حال این عزاداری ها در حجم و بعدی که در آنجا امکانپذیر بود ، در نهایت سرسختی انجام می شد و بچه ها به هیچ وجه جلوی عراقی ها کوتاه نمی آمدند.
به این صورت بود که ما محرم را ما به عراقی ها قبولاندیم و کاری کردیم که اینها بپذیرند که ماهی به نام ماه محرم ، دهه ای به نام دهه محرم و روزی به نام عاشورا وجود دارد . و افرادی در اینجا هستند و زندگی می کنند که به این مسائل معتقدند و احترام می گذارند . نه بی احترامی به این مسائل را می پذیرند و نه از مراسمی که در دل و ذهن برای این ایام دارند می گذرند . ( راوی : آزاده سر افراز علی زردبانی)

محرم در اسارت

دشمن بعثی بیشترین حساسیت را در مورد محرم و عزاداری برای سالار شهیدان ابا عبدالله الحسین(علیه السلام) از خود نشان می داد.
من نمی دانم چه رازی در این عزاداری نهفته است که در طول تاریخ همه جباران و مستبدان با آن مقابله کرده اند. تا جاییکه کمترین و مخفی ترین آن را هم تاب نیاورده اند.اما جالب تر اینکه با تمام این فشار ها عزاداری برای سید الشهدا علیه السلام در سخت ترین شرایط و در مخوف ترین و مستبد ترین حکومت ها زنده مانده و عاشقان حسین علیه السلام آن را سینه به سینه ، نسل به نسل و در زیرزمین ها و پناهگاه ها تا به امروز منتقل کرده اند.شیعیان شوروی سابق در دوران سیاه حاکمیت مارکسیسم,لنینیسم و استالینیسم که با اندک مظاهر مذهب به شدت برخورد می شد.به هرشکل ممکن دست از عزاداری برنداشتند.رضا خان قلدر نیز نتوانست با بگیر و ببندهایش شور عزاداری حسینی را از مردم ولایت مدار ایران بگیرد. دشمن خبیث بعثی نیز هرچه کرد نتوانست ذره ای از شور محرم بکاهد.در این باره خاطرات زیادی وجود دارد که به نمونه هایی از آن اشاره می کنم.
یک سالی دشمن مصمم شده بود که روز عاشورا مانع عزاداری آزادگان شود.بهمین منظور برای هر آسایشگاه یک نگهبان گمارده شد.لذا عزیزان آزاده که خود را آماده کرده بودند تا از صبح عاشورا با مراسم زیارت عاشورا برنامه های خود را شروع کنند و تا ظهر عاشورا به اوج شور حسینی برسند.اما نتوانستند بصورت جمعی در داخل آسایشگاه ها مراسم عزاداری و سینه زنی بر پا کنند.ساعتی به این منوال گذشت.هر گوشه ای از اردوگاه را که نگاهی می کردی شیفتگان ابا عبدالله علیه السلام را می دیدی که زانوی غم بغل گرفته و مظلومانه اشک می ریزند اما هر لحظه که می گذشت بغض فرو خورده در سینه ها سنگین تر و غیر قابل تحمل می شد.
ناله را هر چند می خواهم که پنهانش کنم
سینه می گوید که من تنگ آإمدم ،فریاد کن
مگر می شود عاشورا سپری شود و ما از عمق جان فریاد یا حسین علیه السلام سر ندهیم اگر چنین می شد همگی دق می کردیم، در این سکوت مرگبار ناگهان صدای عزاداری و سینه زنی از همه جای اردوگاه بلند شد.نگهبان هاج و واج به هر طرف سرک می کشیدند اما کسی را در حال عزاداری و سینه زنی نمی یافتند.ناگهان یکی از سربازان رو به فرمانده شان فریاد زد:سیدی،بالحمامات،قربان داخل حمام هایند.
آری،بچه ها که صبرشان لبریز شده بود به داخل حمام ها هجوم برده بودند و در آنجا با شور زاید الوصفی عزاداری و سینه زنی برپا کرده بودند.در جایی که 20 نفر بیشتر گنجایش نداشت 50 نفر در حال سینه زنی بودند.نگهبانان موظف شدند حمام های مقابل آسایشگاه خود را نیز کنترل کنند.طولی نکشید ناگهان صدای سینه زن این بار با شدت بیشتر از فضای خالی بین آسایشگاه آشپزها و دفتر ارشد اردوگاه بلند شد وحدودا نیمی از بچه ها در آنجا جمع شده بودند و یکی از مداحان دزفولی نوحه ی «ای ذوالجناح با وفا»را با احساس عجیبی و با صدای بلند می خواند و بچه ها با شدت به سینه می کوبیدند.طوری که می دانستند فرصتشان کم است و هر آن عراقی ها ممکن است سر برسند و عزاداری را متوقف کنند.پس باید آتش درون را که از درون عشق حسین(ع)شعله می کشید ، فرو می نشاندند.در عرض چند دقیقه چنان عزاداری بر پا که صدای آن به همه جای اردگاه رسید و چندین نگهبان به آن سمت دویدند، اما قبل از اینکه به آنجا برسند و کسی را دستگیر کنند.بچه ها پراکنده شدند.
وقتی دشمن دید نمی تواند حریف اسرا شود همه را وسط اردوگاه جمع کردند و مجبور کردند که اسرا مشغول قدم زدن شوند و کسی حق نداشت به داخل آسایشگاه ها برود و نگهبانان از بالا و پایین مراقب بودند که کسی دست از خطا نکنند .آنها قصد داشتند عاشورای آن سال به همین صورت سپری شود اما عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد.در این هنگام زمزمه ی وای ،وای عمو ،عمو العطش از بین دو هزار آزاده شروع شد و به سرعت تمام فضای اردوگاه پر شد از صدای
وای؛وای ؛عمو عمو العطش
عمو جان مردم زسوز عطش
و اینگونه عاشورای آن سال پر شورتر از هر سال جلوه کرد و نهایتا عراقی ها مجبور شدند عزاداری را آزاد کنند و خود نوار مقتل عبدالزهرا کعبی را از بلند گوها پخش کردند و سوز و اشک دو چندان شد. (راوی : آزاده سرافراز ناصر قره باغی)

مى خواهم اعدام شوم

در ماه محرم هر شب نوحه سرایى و عزادارى مى کردیم. این وضع ادامه داشت تا شب تاسوعا که حدود ۲۰ سرباز عراقى مسلح به همراه سرهنگ فضیل، فرمانده اردوگاه وارد آسایشگاه پنج شدند. سرهنگ عراقى گفت: شما نظم اردوگاه را بر هم زده اید. چرا سینه زنى مى کنید؟ این کار ممنوع است.
پرسیدم: چرا ممنوع است؟ این یک مراسم مذهبى است که حتى در عراق هم شیعیان در سوگ امام حسین(ع) همین کار را مى کنند.
سرهنگ برآشفت و خیلى جدى گفت: به شرفم سوگند اگر دوباره این کار را بکنید شما را اعدام مى کنم و سپس ادامه داد: خوب، حالا بین شما کسى هست که بخواهد اعدام شود؟
پس از چند لحظه سکوت، ناگهان برادر حسین پیرحسینلو دلیرانه بلند شد. سرهنگ که جا خورده بود، با تعجب گفت: چى؟ تو مى خواهى اعدام شوى؟
برادر پیر حسینلو گفت: بله چون ما به خاطر همین عزادارى ها انقلاب کردیم و در ادامه راه امام حسین(ع) است که اینجا هستیم و با شما مى جنگیم.
سرهنگ بیچاره گیج و مبهوت شده بود، چون نه مى توانست اعدام کند و نه مى توانست این اقدام جسورانه و متهورانه را ببخشد. بنابراین با مشت به سینه برادر حسین کوبید و گفت: «بنشین» و مثل سگ زخمى از آنجا رفت.به محض خروج او بچه هاى آسایشگاه یکصدا فریاد کشیدند: الله اکبر، خمینى رهبر، مرگ بر صدام یزید کافر.
فرداى آن روز اسامى ۱۸ تن از برادران را خواندند که نام برادر پیرحسینلو هم بین آن ها بود. سپس آن عزیزان را از اردوگاه موصل منتقل کردند و دیگر خبرى از آن ها به دستمان نرسید. ( راوی : احمد اسدى غفور)
باز هواى وطنم آرزوست یکى از دوستان تعریف مى کرد: در روز چهارم یا پنجم از آغاز جنگ تحمیلى بود که عراقى ها شمار زیادى از اسرا را که غالب آنان مردم غیرنظامى بودند به همراه عده اى از برادران پاسدار و ارتشى به سوله اى منتقل کردند.
شب هنگام این عده که حدود ۳۰۰ تا ۴۰۰ نفر مى شدند با صداى بمباران بغداد از سوى جنگنده هاى تیزپرواز ایرانى مواجه شدند و آتش برخاسته از نیروگاه منهدم شده عراقى همگى را به وجد آورده بود که ناگهان صداى گرمى آن سروده معروف: «باز هواى وطنم، وطنم آرزوست» را سر داد، همگى بى اختیار همراهى کردند و خروش دشمن شکن یاران، پادگان را به لرزه درانداخته بود و براى سیاسى کردن مطلب بیتى نیز بدان افزوده شده بود.
باز هواى وطنم، وطنم آرزوست
جد حسین الحسنم، حسنم آرزوست
خمینى بت شکنم، شکنم آرزوست
باز هواى وطنم، وطنم آرزوست
به راستى که لحظه زیبایى بود؛ در حصار دژخیمان بعث لب ها و دل ها در یک زمان یک سخن را زمزمه مى کردند، به یاد وطن، به یاد امام بت شکن فریاد مى زدند، حماسه و اشک در چشم ها موج مى زد و سروصدا و فریاد دشمن اثرى نداشت به ناچار تسلیم شدند.
انفجار نیروگاه بغداد، انفجار عقده دل ها شده بود، انفجار بغض وامانده در سینه ها شده بود، انفجار فریاد مظلومان بر کاخ ظالمان گردیده بود... به هر حال آن شب گذشته و تنها چاره دشمن حرکت دادن سریع اسرا از آن مکان بود.

وزارت دفاع

صبح آن روز از صبحانه خبرى نبود، تا نزدیک ظهر منتظر ماندیم گاه بى هدف قدم مى زدیم، خاک و خون جبهه با عرق تن و خاک زمین سردى که شب هنگام بدون زیرانداز به روى آن خوابیده بودیم، بر بدن ها بیداد مى کرد.... که ناگهان فریاد نگهبان ها ما را به خود آورد، ابتدا گفتیم صبحانه مى دهند، اما نه، سخن از حرکت و بیرون رفتن بود. ماشین هاى قرمز رنگى بیرون در انتظار ما بود؛ یک کمپرسى که آن را به صورت اتاقکى از فلز ساخته بودند و به جز یک سوراخ به اندازه لوله یک اسلحه در جلو و یک مربع پنج سانتیمترى در عقب هیچ منفذ و راهى به خارجى نداشت، درست همانند یک تانکر مربع شکل بود.
با دستان بسته ما را به داخل این اتاقک ها انداختند. ۱۰ تا ۱۳ نفر در هر ماشین گرماى بالاى ۴۰ درجه فصل خرماپزان در بغداد و ورق هاى فلزى اتاقک را داغ کرده بود. در که بسته شد همه احساس خفگى کردند، عرق از تمام بدن ها سرازیر شد، فریاد زدیم هوا نیست... ولى جواب، غرشى با نشان دادن اسلحه بود، نیم ساعت بدون حرکت آنجا بودیم، کف اتاقک از عرق خیس شده بود، چنان که قطرات عرق در اطراف سرازیر شده بود. یکى گفت: «اینجا مکان مرگ است، ما را بدون هوا خفه کرده و مى کشند!»
هر یک بى حال به گوشه اى افتاده بودیم و خدایا خدایا مى کردیم. ماشین که به راه افتاد از روزنه جلو کمى هوا به داخل آمد یکى یکى صورت خود را مقابل آن هواى داغ مى گرفتیم، انگار نسیم بهشتى است. بیشتر از یک ساعت ما را بى هدف در خیابان هاى بغداد گرداندند.
پیرمردى عرب زبان که غیرنظامى بود و از سر و وضعش پیدا بود که چوپان است به حال اغما افتاده بود و بین مرگ و زندگى دست و پا مى زد، کف از لبانش جارى شده بود و عضلاتش همانند کسى که دچار صرع شده باشد منقبض شده بودند. او را تکان داده یا کنار روزنه مى گرفتیم بى فایده بود، فریاد زدیم «حرس واحد الموت، الموت...» یعنى سرباز، یکى دارد مى میرد، بى فایده بود، از او قطع امید کرده بودیم که خوشبختانه این مسیر بى هدف به پایان رسید و در مقابل ساختمانى که بعداً فهمیدیم به وزارت دفاع عراق تعلق دارد، پیاده شدیم.
پیرمرد مفلوک را در کنار جدولى خوابانیدیم و قدرى آب به سر و رویش زدیم. با چشم بندهایى که از قبل دوخته و آماده شده بود چشمان ما را بستند، عرق از سر و روى ما جارى بود، به ستون یک در حالى که دست ها را بر شانه هم نهاده بودیم به حرکت درآمدیم دست نفر اول را یک سرباز عراقى گرفته بود.
مدتى ما را بى هدف دور محوطه گرداندند که به اصطلاح راه ورود و مسافت را نتوانیم حدس بزنیم، اما از پستى بلندى محوطه و نیز نظرهایى که از زیر پارچه به زمین مى انداختیم معلوم بود که ما را دور مى گردانند، سپس با همان چشمان بسته ما را به صورت صف هاى پنج نفرى جلوى ساختمانى که به پارکینگ شباهت داشت نشاندند و از صدایى که مى آمد فهمیدیم در جلوى یک کولر آبى هستیم.
بدن هاى لبریز از عرق در زیر چند کولر آبى بزرگ قرار گرفته بود و هواى سرد به پشت خیس و بدن مرطوب اسرا مى خورد. بعد از دقایقى همگى از این تغییر ناگهانى هوا به لرزه افتاده بودند و اگر کسى سعى مى کرد که اندکى خود را حرکت دهد پوتین سرباز عراقى سرش را نوازش مى داد! نزدیک به یک ساعت ما را در همان حال نگه داشتند. بدن هاى عرق کرده، خشک شده و یخ زده بود، تمام عضلات به صورت وحشتناکى منقبض شده بودند.
فرمان دادند که بلند شوید. فقط چند نفر که در موقعیت دورترى قرار داشتند، توانستند برخیزند، بقیه قدرت راست کردن کمر خود را نداشتند، با لگد و مشت سربازان هر طور بود ما را به داخل اتاقى با مساحت حدود ۱۰*۱۵ بردند، چند پتوى کثیف اتاق را پوشانیده بود، هر یک به گوشه اى افتادیم.
چند روستایى هم از قبل آنجا بودند، از آن ها پرسیدم: «اینجا کجا است؟» گفتند: «وزارت دفاع عراق است و از شما بازجویى مختصرى مى کنند و در صورت مشکوک نبودن شما را به اردوگاه منتقل مى کنند.»از شام هم خبرى نبود و گرسنه، شب را در لابه لاى پتوهاى خاک گرفته به سر آوردیم، یکى از بچه ها در پتوى خودش یک شپش دیده بود، همه با خیالى ناراحت و منزجر شب را سپرى کردند. صبح به هر یک از ما یک لیوان شیر بسیار رقیق با دو عدد نان قندى دادند و سپس بازجویى و سوال و جواب شروع شد.
اسرا از وزارت دفاع خاطرات تلخى دارند. در ساختمان مجاور، سلول هاى زندان و شکنجه گاه هاى بعث قرار داشت و فریاد زندانیانى که شکنجه مى شدند گاه و بى گاه شنیده شده بود. عده اى پس از این که به آن ساختمان داخل مى شدند هرگز بیرون باز نمى گشتند و سلول هاى نمناکى که در طبقات زیر وجود داشت حکایت از این داشت که این مکان مختص اسرا ساخته نشده، بلکه نظامیان مخالف و مظنون هم از این مکان بى نصیب نبودند، یکى دو نفر از اسراى عرب زبان را نیز که از روستاهاى بستان اسیر کرده بودند به عنوان مترجم نگهدارى مى کردند....
آرى، وزارت دفاع عراق در تاریخ جنگ تحمیلى براى آزادگان همواره خاطرات مهیبى را به همراه دارد و سلول ها و آجرهاى آن هر یک نشان از حماسه اى پرشور و دلیلى بر قدرت استقامت از سلحشوران اسلام است، گفتنى است که همین ساختمان در سال هاى آخر جنگ تحمیلى مورد هدف موشک هاى ایران که نشانى از خشم خداوند بود قرار گرفت و نیمى از آن منهدم شد.

شهیدان اسارت

اسراى زیادى در اردوگاه هاى عراق به شهادت رسیدند. عراقى ها بچه ها را خیلى شکنجه مى کردند.
گاهى شکنجه ها آن قدر زیاد و سخت و دردناک بود که بچه ها بى هوش مى شدند. بعضى از اسرا به خاطر شکنجه زیاد شهید مى شدند. خودم شاهد شهادت چندین تن از بچه ها بودم.
اوایل اسارت بود، یکى از عزیزانى که با هم اسیر شده بودیم به نام آقا مرتضى در آسایشگاه، همان وقتى که عراقى ها براى چندمین بار او را کتک زدند از هوش رفت ولى عراقى ها همچنان به همراه سایر اسرا او را مى زدند.
بسیجى قهرمان آقا مرتضى همچنان عذاب مى کشید. دقایقى گذشت، آن وقت دو نفر عراقى که لباس بهیارى هم پوشیده بودند به آسایشگاه آمدند و در حالى که یک آمپول در دست داشتند او را محکم نگه داشتند و آمپول را به او تزریق کردند.
چند لحظه بعد دیدیم «آقا مرتضى» حرکت نمى کند و نفس هم نمى کشد. فهمیدیم او شهید شده است.
همه اسرا در سکوت دردناکى فرو رفته بودند، چند دقیقه بعد عراقى ها پیکر آن شهید را در پتو پیچیدند و به بیرون از اردوگاه بردند. معلوم نشد که او را چه کردند و در کجا دفن کردند نمونه هاى دیگرى در اسارت وجود داشت که پس از تحمل شکنجه هاى زیاد، بچه ها شهید مى شدند. شهداى ایران مظلومند. ( راوی : م. سلطانى )

رفیق هم رفیق هاى قدیم

آقاجون، رفیق هم رفیق هاى قدیم. این دو تا وقتى بودند، براى آدم هوش و حواس نمى گذاشتند. وقتى هم که رفتند همه دور و برى ها را دیوانه کردند.
ارتباطى که بین مجید و على هست خیلى عجیب است، عجیب تر از خنده هاى مجید و على آقا. حالا که شکر خدا هر دو هم شهید شدند، آدم راحت تر مى تواند درک کند. دیگر کارى ندارد. از همان مدتى که در جنگ کنار هم بودند، بگیرى و بیایى جلو، مى رسى به تفحص.
مگر الکى است این همه مدت این ها کنار هم باقى بمانند تا بعد کار به جایى برسد که مجید هفت ماه بعد از على آقا شهید شود؟ الان هر چقدر فیلم هایى را که از این ها وجود دارد مى گیرى و مى بینى تازه متوجه مى شوى که چقدر عشقى همدیگر را دوست داشتند.
على آقا معرفت رفاقتش را براى مجید وقتى نشان داد که دستش را دراز کرد و مجید را سمت خودش کشید.
حالا هر چقدر هم که تفحص مى روى و جایشان را خالى مى بینى، با خودت کوتاه نمى آیى که یکى شان مانده باشد و آن یکى تنها تنها بخورد...

شهدا مصاحبه نمى کردند، کارشان را انجام مى دادند...

تنها خاطره اى که تا حالا از على آقا هیچ کس تعریف نکرده، همین است که الان مى خواهم بگویم. آن روز از کار برمى گشتیم، تقریباً آمده بودیم عقب. خستگى طاقت فرساى آن روز در تن بچه ها نشسته بود و در میان چشمانشان خستگى خودش را نشان مى داد.
هر کسى داشت کار خودش را انجام مى داد، یکدفعه چشمم به على افتاد. یک جایى روى بلندى ها دیدمش. آره، بلندى هاى بر قاره.
براى خودش خلوت کرده بود و تک و تنها به اقتدار غروب نگاه مى کرد، دیگر طاقت نیاوردم که پا برهنه وسط حالش نپرم. مى دانستم که چند دقیقه دیگر اذان است و مى رود که وضو بگیرد همانطور در حال و هواى خودش آرام کنارش آمدم و گفتم: محمودوند به چى فکر مى کنى؟ یکهو متوجه شد که من آمده ام و سکوتش را مى خواهم بشکنم.
اول نگاه کرد و بعد هم فکرى شد. دوباره گفتم: على با توام، واقعاً دنبال چى مى گردى؟ باز هم مثل دفعه قبل چیزى نگفت. براى این که حالش را بگیرم گفتم: مى آیى مصاحبه کنى؟ البته قبلاً اصغر بختیارى یک مقدارى گرفته بود. ولى من راضى نمى شدم. در همین فکرها بودم که رویش را به من کرد خیلى با حال خندید و گفت: شهدا که مصاحبه نمى کنند.
کارشان را انجام مى دهند. این حرفش براى سال ۷۲ بود و حالا على محمودوند را باید در آسمان ها پیدا کرد تا مصاحبه کنیم.

امداد الهى در اسارت

دهه فجر در اردوگاه برنامه هایى مختص حال و هواى آنجا داشتیم، اما به رغم محدودیت و موانعى که وجود داشت، سعى مى کردیم به بهترین نحو این ایام را برگزار کنیم و بزرگ بداریم.
بچه ها تئاترى را تدارک دیده بودند تحت عنوان «شهادت» که در آن پدرى هر دو پسرش در جبهه ها به شهادت مى رسند و متعاقب آن حوادث و اتفاقاتى دیگر دامنگیر این خانواده مى شود که بر روحیه و نگرش بچه ها بسیار موثر بود و حقیقتاً استفاده مى کردیم.
در همین زمینه یکى از بچه ها هم ابتکارى کرده و نقاشى اى از حضرت امام (ره) کشیده و بالاى صحنه نصب کرده بود. در اثناى برگزارى نمایش، نگهبانى که براى آسایشگاه گذاشته بودیم تا آمدن سربازان عراقى را زیر نظر داشته باشد، کلمه رمز را با صداى بلند فریاد کرد و در نتیجه مى بایست به سرعت وسایل و دکور طراحى و ساخته شده را جمع مى کردیم که این کار البته کمى طول مى کشید.
برادر عزیزى هم که تصویر حضرت امام (ره) را کشیده بود، فوراً عکس امام را برداشت و آن را در میان قرآن گذاشت، اما سرباز عراقى متوجه این حرکت شد. پس جلو آمد، قرآن را برداشت و آن اسیر بزرگوارمان را کنار زد و شروع کرد به ورق زدن قرآن تا ببیند چه چیزى را در میان آن گذاشته اند. تپش قلب بچه ها کاملاً احساس مى شد. رنگ ها برافروخته شده و لرزش بدن و لب هاى عده اى کاملاً مشهود بود. سرباز عراقى هم مشغول ورق زدن بود و داشت به انتهاى قرآن مى رسید. ولى از کاغذ، نوشته یا هر چیز دیگرى خبرى نبود. ورق زدن سرباز عراقى تمام شد ولى چیزى به دست نیاورد. پس، با عصبانیت قرآن را کنار گذاشت و همگى شروع به ضرب و شتم بچه ها کردند و هنگامى که خسته شدند، دست کشیدند و رفتند. آن برادرمان فورى به سراغ قرآن رفت و با حیرت و شگفتى شروع به ورق زدن آن کرد. هنوز چند ورقى را رد نکرده بود که تصویر حضرت امام (ره) معلوم شد و همه ناخودآگاه صلوات فرستادند و بدین شکل امداد الهى دیگرى را تجربه کردیم واشک شوق و اشتیاق به رحمت الهى از دیده ها جارى ساختیم.

عارف شب هاى اسارت

در شرایطى که بیدارى در دل تاریک شب، برادران ما را تهدید مى کرد، فرزند برومند، شهید عالى مقام، رهرو راه حسین (علیه السلام)، شهید محمود امجدیان، بدون اعتنا اکثر شب ها تا صبح بیدار مى ماند و در مقابل خستگى روز، خواهش ما این بود که همانند بقیه برادرانت شب را به استراحت بپرداز.
ولى به حق خانه خدا و به حق صاحب این ایام، آقا حسین بن على (ع)، در هر لحظه اى از لحظات شب که چشم را باز مى کردى، محمود را رو به قبله، سر به زانو، یا در حال سجده و در حال خواندن قرآن مى دیدى.
بعد از مدتى که نتوانستیم با خواهش از او بخواهیم شب ها استراحت کند، از یکى از برادران خواستم که با ایجاد رابطه با او، پس از رفاقت و گفت و گو، در پایان با هم به استراحت بپردازند.
همه ما در نامه مى نوشتیم که نگران نباشید، ما سلامت هستیم و دیر یا زود به وطن برمى گردیم، اما اگر نامه هاى شهید امجدیان را مطالعه کنید، او به خانواده اش نوید برگشتن نمى دهد و در نامه اش مى نویسد: «امروز به غم ها و رنج ها تن در مى دهیم تا فرداى موعود، راست قامتان جاودانه تاریخ باشیم. مادرم، پدرم، خواهرم، برادرم، آن گاه که خبر شهادت من به شما رسید، گریه نکنید. اگر خواستید در عزاى من سوگ بنشینید و اشک بریزید، به یاد شهادت حسین بن على (ع) و یاران فداکارش اشک بریزید.»
در نامه هایش نمى نویسد خانه را براى برگشتن من مهیا سازید. این طور نبوده که به جبهه برود و در جبهه به اسارت درآید و در اسارت هم چند صباحى را بگذراند و به خاک وطنش برگردد.
یک ماه بیشتر نمانده بود که شهید امجدیان همراه همه به وطن برگردد. به حق، مثل مادرى که در انتظار فرزندش و براى دیدار او لحظه شمارى مى کند، باید گفت برادرمان براى شهادت لحظه شمارى مى کرد. وقتى که برادرمان ضربه خورد، پانزده قدم با او فاصله داشتم. بلافاصله روى زمین افتاد، بالاى سرش آمدم. در مجلس حضور دارند برادرانى که لحظه آخرى که این عزیز به افتخار شهادت نایل آمد، در آن جا بودند. روحش شاد!
به یقین، ایشان از اصحاب حسین بن على (ع) به حساب آمده و دعاى خیر او بدرقه خانواده محترمش و برادران عزیز آزاده و ملت شریف ایران و نظام مقدس جمهورى اسلامى خواهد بود.
اگر از بنده و همچنین از برادرانى که ما در آن جا در خدمتشان بودیم سوال کنید که تلخ ترین لحظه هاى اسارت چه زمانى بود، یقیناً مى گویند تلخ ترین لحظه هاى اسارت آن لحظه اى بود که شاهد پر پر شدن این گل ها در تنگناى اسارت بعد از هشت سال اسارت بودند.
بعد از شهادت این برادر عزیز، وضعیت اردوگاه به هم ریخته شد. سربازان عراقى مى خواستند با کابل برادران را ساکت کنند. صداى گریه، اردوگاه را پر کرده بود. برادران سیل آسا به طرف جسم مطهر محمود یورش بردند.
گرچه شما خانواده محترم جلیل القدر، پدر و مادر و برادر و خواهر محترمشان نبودید، اما فرزندان شما آن روز عزا و ماتمى گرفتند که دشمن تعدادى از آن ها را زندانى کرد و بقیه را در آسایشگاه ها محبوس کرد، ولى فایده اى نداشت.
دشمن متحیر مانده بود که چه کار کند. مى گفت: ساکت! مى دید گریه و شیون و آه و ناله بلند مى شد.
بالاخره در آسایشگاه را باز کردند و از من خواستند که به اتاق ها بروم و بگویم محمود زنده
ا ست، شما اشتباه کرده اید، او به شهادت نرسیده است. بنده هم با این که یقین داشتم براى همیشه از دیدار این برادر عزیز و بودن در خدمت اومحرومم و به داغ او براى همیشه مبتلا، چون وضعیت روحى برادران را نگران کننده دیدم، رفتم و به آن ها گفتم چرا نگران هستید؟ برادرمان وضعیتش بهتر شده و از بیمارستان خبر آورده اند که حالش بهتر است و فردا ان شاءالله به جمع شما باز مى گردد.
روحش شاد و یادش گرامى باد!

اتحاد زیر سایه شمشیر

یک روز هنگام نظافت عمومى، یک سرباز با برخوردى خشن که همراه با پرخاش و دشنام بود، یکى از اسیران را گرفت زیر مشت و لگد، به بهانه این که چرا ایستاده، نظافت نمى کند.
دو نفر از آزادگان که یکى از آن ها دانشجو و دیگرى فردى مسن بود، جلو رفتند و نسبت به برخورد تند و زشت آن سرباز اعتراض کردند. در همین موقع، چند سرباز آمدند و شروع کردند با باتوم و کابل، آن دو نفر را زدن و از اردوگاه بیرون بردن.
بچه ها وقتى از این موضوع با خبر شدند، با شهامت و شجاعت تمام و همراه با هم، یک صدا جلو اتاق نگهبانى تجمع کردند وگفتند تا فرمانده اردوگاه نیاید و تکلیف ما را روشن نکند، از این جا خارج نخواهیم شد.
اما در مقابل، سربازان با کابل و باتوم به جان اسرا افتادند و خیلى ها- از جمله خودم- را زدند، ولى ما ثابت واستوار ایستادیم تا این که سربازان مجبور شدند با فرمانده اردوگاه تماس بگیرند. فرمانده اردوگاه گفته بود که سوت آمار را بزنند تا اسرا به آسایشگاه بروند؛ با وجود این، کسى از جمع ما متفرق نشد.
بالاخره فرمانده آمد و گفت که چرا به آسایشگاه نرفته ایم. در جواب او، استوارى از طرف بقیه اسرا بلند شد و گفت: «ما نسبت به برخورد بد سربازان شما اعتراض داریم. آیا شما حرف رهبر خودتان را که دیروز در روزنامه منتشر شده بود که اسرا مهمان ما هستند، از آن ها پذیرایى کنید، این گونه عمل مى کنید؟ آیا رفتار با یک مهمان یعنى او را زدن و به او فحش دادن؟»
فرمانده قول داد که از این به بعد رفتار سربازانش را کنترل کند و از ما خواست که اگر خواسته دیگرى داریم، بگوییم. اسرا گفتند که آن سه نفر را آزاد کنید. فرمانده اردوگاه گفت که آن ها فعلاً آزاد نخواهند شد و باید مجازات شوند.
عزیزان آزاده که مى دانستند در پرتو وحدت مى توان به هدف رسید، برخواسته خود پافشارى کردند تا این که فرمانده لجوج از در خشونت و تهدید درآمد: «این را بدانید که هیچ یک از شما را صلیب سرخ ندیده است و اگر بخواهیم، مى توانیم همه شما را بکشیم.
و از آن هیچ باکى نداریم و براى رهبر ما هم مسوولیتى ندارد.» آزادگان نیز گفتند که اگر همه ما را تکه تکه کنید، ازحرف مان بر نمى گردیم.
فرمانده وقتى دید که این تو بمیرى از آن تو بمیرى ها نیست، دست از ترکتازى اش برداشت و بعد از قدرى داد و فریاد، قول آزادى آن سه نفر را داد.
آن برادر استوارمان ضمن قدردانى از همبستگى و مقاومت اسرا همه را دعوت کرد که به آسایشگاه بروند و گفت که اگر آن سه نفر آزاد نشوند، حق سربازان را کف دستشان خواهیم گذاشت. به خواست خدا، همه آزادگان دربند آزاد شدند و ما دیدیم که زیر سایه شمشیر هم مى توان دست در دست هم داشت.( راوی : کاظم زینلى- لارستان )

ادامه دارد.....

منبع : سایت راسخون

نظرات  (۲)

یک مادر خوب به صد استاد و آموزگار می ارزد. ژرژ هربرت
پاسخ:
بله
کاملاً با نظر شما موافق هستم و از شما به خاطر بازدید از وبلاگ تشکر می کنم
سلام .... کاراتون بسیار ارزشمنده دستتون درد نکنه البته کامل پست ها رو ندیدم.
پاسخ:
با سلام
خیلی لطف کردید که به وبلاگ ما سر زدید

بازهم به ما سر بزنید و از مطالب جدید استفاده کنید


ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی